"اون" خیلی احمقه. چرا؟ .انگشت اشاره بلند و زشتش رو روبه من گرفت و با غرور تهدیدم کرد : محض رضای خدا از عاقبت کارهات بترس از" خدا" ، از "مرگ" بترس.

 خودت من را خوب میشناسی مثل همیشه بلند زدم زیر خنده ،اونقدر که از عصبانیت قرمز شد و رفت . همان بهتر که رفت . اما ازاین حرصم میگیرد که من را از مرگ میترساند . خودت خوب میدانی قبلا یکبارهم مرگ را تجربه کردم . شاید وقتی پنج یا شش ساله بودم و احتمالا اوایل آبان ماه بود که به صحرا رفتیم . موهایم را خرگوشی بسته بودم شلوار آبی رنگ ستاره دارم را به یاد داری؟ آن را پوشیده بودم . مردن در صحرا باید خیلی لذت بخش باشد اما برای منی که شش سال بیشتر نداشتم اینطور نبود . زیرانداز را پهن کردند و جلوتر از زیرانداز یک جوی آب بود . آنقدر دور بود که پدر و مادرم نسبت به جوی آب دید نداشته باشند. مسخره ام نکن باشد؟اما خب بچه بودم و دنیای شیرینم بود و کنجکاوی هایم . درخت بید مجنونی کنار جوی بود . اما ناگهان تو آنجا بودی . درست لحظه ای که نباید کنار درخت بودی و من را تماشا میکردی. آن روزها از تو میترسیدم حق بده ، نمیشناختمت. کنار درخت نشستم. پاچه های شلوارم را بالا کشیدم و پاهای کوچکم را خیلی آرام وارد جوی آب کردم . چرا جلویم را نگرفتی؟ . آب با سرعت من را با خود کشاند و توی جو شناور شدم.غرق شدم غرق شدم و غرق شدم .تنها از آن لحظه یک تصویر گنگ دارم . در میان آب چیز یا شاید موجود سفید رنگی وجود داشت شاید نور بود اما نه مطمئنم که نور نبود خیلی عجیب بود هرلحظه بزرگ و بزرگتر میشد نه ترسناک بود نه خوشایند . فقط بود. و در آن لحظه چیزی من را محکم از آب بیرون کشید. تو بودی؟بعید میدانم . صدای مرد هنوز توی گوشم میپیچد:این دختر مال کیه؟ . 

از دیدن دوباره آن صحنه میترسم؟نمیدانم . 

برایم هم مهم نیست بدانم. مرگ وقتی می آید نمیپرسد که از من میترسی یا نه نمیپرسد الان وقت خوبی بود که آمدم یانه .میآید و بزور از موی سر پیشانی ات میگیرد و میبردت و تا به خودت بیای تمام.

تراژدی ترسناکی است نه؟اما تو نمیترسی. میدانم که نمیترسی. من اما فقط ازاین میترسم که هیچ وقت نفهمم چرا متولد شده ام .بمیرم و هیچ وقت نفهمم. اصلش هم همین است آمده ایم که بفهمیم چرا آمده ایم و بعدش میمیریم و میرویم و تمام امانتی ها را میگذاریم برای آنان که هنوز سرجلسه امتحانند.

.

.

.

همین حرفها را میزنم که تمام دوستانم و آشنایانم از من میترسند میگویند"من دیوانه ام" میگویند که "  محض رضای خدا از عاقبت کارهات بترس از" خدا" ، از "مرگ" بترس".

اصلا برای همین این وبلاگ را درست کردم . ساختم که دیگر حرفی نزنم ساختم که دیگرآنها از من نترسند "پرواز" ات را خواندم.نوشته بودی مردم دیوانه خطابت میکنند. فراموششان کن همه شان دیوانه اند . هیچکس عاقل نیست همه نمایش عاقل را بازی میکنند. اما تو بمان . تو هم مثل من دیوانه بمان . دیوانه بودن تنها راه فرار است.

دیوانه و مجنون بودن

راستی تا یادم نرفته است بپرسم:دوست داری مثل"اون" یک جذامی باشی یا مثل من یک مجنون؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کچلستان بهینه سازی سایت رزین سختی گیر ghoran-o-etrat اخبار و راهنمای سفر با قطار پاراگراف روزفا smartlife William سنجش فایل